مرد داستان امروز ما:
تقی، مردی ۳۵ساله از استان مرکزی است، با لهجه غلیظ شهرستانی صحبت میکند، متاهل است و فرزند ۸ سالهای دارد.
همسرش دختر عمویش است، زن سازگار و صبوری است؛ با هم مشکل جدی ندارند بقول خودش نهایت اینکه مدتیاست مهرشان بهم کم شدهاست.
یک خانواده شهرستانیاند که یکی دو سال است به تهران آمدهاند و دست بر قضا محل کار مرد در شمال شهر تهران (ولنجک) قرار گرفته است اگر چه از لحاظ مالی دستش بسته است و توانگر نیست.
زن داستان ما:
سپیده، دختری ۲۴ساله، تک فرزند، در ولنجک با پدر و مادرش به شکلی کاملا متمول و اشرافی زندگی میکند؛ آزادیهای زیادی دارد. نیمی از عمر خود را در خارج از کشور زندگی کرده و مثل برخی دختران مرفه، خودخواهیهای آزار دهندهای دارد که نتیجه تربیت و شرایط اوست.
بعنوان مثال هرچه خواسته برایش فراهم شده، نگاهش به دیگران نگاه از بالا به پایین است. هیچگاه برابر کسی نیازی به دروغ گفتن نداشته پس اعتقاد دارد باید راستگو باشد. چون قدرتمند است از کسی نمیترسد و جسور و بیباک تصمیم میگیرد و عمل میکند؛ در کارهایش فقط به عقل و فکر خودش اعتماد دارد. کمتر از دیگران م میگیرد و برای رسیدن به خواستههایش از هزینهای ابا نمیکند، ناگفته نماند میگویند دختر بسیار زیبا و جذابی است.
داستان:
دختر داستان ما سه سال قبل تصمیم میگیرد با پسری که در آن دوره عاشقش بوده ازدواج کند، ازدواجی نافرجام که خیلی زود به طلاق منجر میگردد. برایم کامل روشن نشد که چگونه دست روزگار تقی و سپیده را به هم میرساند و تقی علیرغم متاهل بودنش، فقیر بودنش، شهرستانی بودنش و تفاوتهای فرهنگی بسیار، به این دختر نزدیک میشود. حدس میزنم که تقی سرایدار آنها بوده باشد و دختر بواسطه شرایط روحی خویش و نیاز به داشتن یک سنگ صبور به تقی پناه میبرد و او نیز از خدا خواسته پیشنهاد اجرای صیغه و یک رابطه کوتاه مدت میدهد. این رابطه با اصرار و خواهش مرد ادامه مییابد و تبدیل به چند روز و چند ماه میرسد.
خود تقی هم که برای مشاوره آمده بود برایش عجیب بود که چرا سپیده از میان این همه جوان زیبا و ثروتمند، با او دوام آورده است.
بگذریم پس از چند ماه، دایی سپیده جهت خواستگاری برای پسرش که در اروپاست به منزل آنها میآید و دختر هم علاقمند به این ازدواج میشود و موضوع را با تقی در میان میگذارد که دیگر بس است، من میخواهم ازدواج میکنم و. تقی هم غمگین و افسرده، سعی میکند نظر سپیده را نسبت به این ازدواج تغییر دهد بلکه مدت بیشتر کنار او باشد و از او و حمایتش بهره بیشتری ببرد که با مخالفت قاطع زن روبرو میشود اما اتفاقی رویاهای سپیده را برهم میزند چرا که او در این بین باردار میشود (تقی قسم میخورد ناخواسته بوده).
تقی دل در گرو دختر دارد و اصرار میکند با او بماند و فرزند را نگه دارد؛ سپیده نیز که بچه دوست دارد دچار تردید شده میگوید در صورتی حاضر است این کار را بکند که تقی همسرش را طلاق دهد اما تقی علاقمند به حفظ همسر اولش نیز هست چرا که فرزند دارد.
زمان برای سپیده سریع درحال گذر است و تقی دست دست میکند. شرایط تقی برای سپیده قابل قبول نیست لذا بدون اطلاع تقی اقدام به سقط جنین میکند و عمل سقط هم با موفقیت انجام میشود. ابتدا وضعیت سلامتی سپیده خوب است لکن پس از چند روز عوارض سقط هویدا میشود و کار به مراجعه به پزشکان متخصص کشیده میشود، نتیجه سخت و تکان دهنده است؛ آزمایشها و عکسها نشان میدهند که رحم سپیده بواسطه کورتاژ دچار آسیب جدی شده و میبایست تخلیه شود، هیچ راه دیگری هم متصور نیست؛ پزشکان به اتفاق معتقدند سپیده دیگر هیچگاه نمیتواند مادر شود.
از آن تاریخ به بعد سپیده بشدت عصبی شده است، پرخاش و تندی بیحدی میکند، گویی دیوانه شده است، به تقی گفته که باید زنش را طلاق دهد و با او ازدواج کند و در این خصوص به شدت تهدید کرده و او را تحت فشار قرار داده است.
تقی برایش توضیح داده که همسرش را دوست دارد و سپیده پاسخ داده غلط کرده وقتی زنش را دوست داشته با او وارد رابطه شده است. تقی شدیدا از سپیده میترسد میگوید او دختر بیکله و دیوانهایست هر چه را بگوید انجام میدهد. شدیدا نگران آبرو، شغل و موقعیت خویش است حتی نگران امنیت خانوادهاش است.
تقی از روی ناچاری موضوع را با همسرش در میان گذاشته و همسرش به خاطر آبرو و شغل تقی پذیرفته بصورت ظاهری از او جدا شود تا آبها از آسیاب بیفتد اما سپیده میگوید باید حضانت فرزندت را به همسرت داده، طلاقش دهی و همسرت را به شهرستان بازگردانی و از همه مهمتر فرزندت باید در مدرسه آن شهر ثبت نام شود اما تقی در شهرستان آبرو دارد، جواب فامیل و بستگانش را چه دهد!؟
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این توفان به صد گوهر نمیارزد
#المیرا_پناهی
#علی_مهاجری
#صدای_وکیل
https://sedayevakil.com/
نباید بددلی کردن
گاهی برخی مردها به بيمارى بددلی مبتلا میشوند. بيمارى خانمانسوزی که زندگى را زهر و بنیان خانواده را خاکستر میكند.
چنین افرادی چون احساس عدمامنیت دارند، بیقرارند و آرامش از آنها سلب شده لذا معمولا زیاد بهانهگیرى میکنند و چون سوءظن دارند از در و ديوار، شاهد و قرينه پيدا میكنند.
بدتر از همه گاهى مادر، خواهر یا اطرافیان مرد هم در اثر غرضورزى، باور او را تاييد میکنند که در این صورت دیگر آب خوش از گلوى هيچكس پايين نخواهد رفت.
از گفتگوی امروز بگویم. با صدایی گرفته شروع به صحبت کرد از صدایش معلوم بود که زیاد گریه کرده هر لحظه امکان داشت باز هم زیر گریه بزند. بغض خاص و لحن سخنش هنوز در گوشم طنین اندازست.
طبق عادت شغلی اول باید فقط گوش بدهیم تا رشته کلام از دستش خارج نشود:
_ نزدیک سی سالی میشه که ازدواج کردم. سهتا پسر دارم همهشون موفقاند و برای خودشون کارهای شدن.
من و شوهرم شهرستانی هستیم خودمون با هم آشنا شدیم البته اون وقتها مثل الان حرف از دوستی نبود؛ از اول تصمیم به ازدواج داشتیم، خانوادهها هم مخالفت نکردن و ازدواج ما شکل گرفت بعدا به تهران نقل مکان کردیم.
اون دوره من علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتم، استعداد خوبی داشتم و مصمم بودم مثل بقیه خواهرام تا دکترا درسم رو ادامه بدم اما آشنایی و ازدواج باعث شد روز به روز علاقهام به نامزدم بیشتر بشه و توجهم به تحصیل کمتر؛ از طرفی امکان تهیه منزل و شروع زندگی رو نداشتیم به همین جهت نامزدی ما طول کشید.
رفت و آمدهای بیش از حد من به منزل مادرشوهرم کار دستم داد و در نامزدی بکارتم رو از دست دادم. بهرحال عاشقش بودم میخواستم کنارش باشم ازش عشق بگیرم و عشقم رو بهش نشون بدم؛ هرکاری میکردم تا از من و زندگیش راضی باشه و مثلا فکر خیانت به سرش نزنه.
بعدها تو زندگی مشترک هم سعی کردم زن سازگاری برای شوهرم باشم، با داشته و نداشته ساختیم و بچهها رو بزرگ کردیم؛ همسرم هم هرچی از خدا میخواست بهش داد و وضعش خیلی خوب شد.
زندگی ما با عشق شروع شد بعد از مدتی هم مثل همه زندگیها، معمولی شد اگرچه خوب بود و راضی بودم.
الان چندساله اخلاق و رفتار شوهرم تغییر کرده، حس میکنم اون آدم سابق نیست که به خاطر من هرکاری میکرد.
این سردی به مرور بیشتر شده. سر هر اتفاقی جروبحث میکنه و تهمت و حرفای زشت بهم میزنه، روز به روز بیشتر باهم جنگ میکنیم و حیایی بینمون نمونده.
اوایل فکر میکردم از روی عصبانیت و به قصد توهین بمن تهمت میزنه تا اینکه چند وقته خیلی جدی به من میگه از قبل نامزدی، تو دختر نبودی و این بچه ها از خون من نیستن!
تو پیش از من با مرد دیگهای رابطه داشتی و از من پنهون کردی و من الان هم میتونم بابت این پنهونکاری ازت شکایت کنم.
رفته همه اموال و داراییشو بنام برادرش کرده از ترس اینکه بخوام مهریه و حق و حقوق ناچیزمو به اجرا بذارم.
از طرفی در جایگاه یه زنیام که تهمت رابطه نامشروع بهم زده شده و احساس تلخی دارم، واقعا پاسخ اون عشق پاک و فداکارانه من، این نیست.
مکث بلندی میکند بغضش را فرو میخورد و ادامه میدهد:
- بعضی وقتا فکر میکنم جدا بشم، خودمو نجات بدم و دیگه این حرفای آزاردهنده رو نشنوم حق و حقوقم زیاد نیست بگیرم و یه گوشه ای تنها زندگی کنم. ولی بعدا حتما پشت سرم میگه: دیدید گفتم زیرسرش بلند بود؟ اصلا در و همسایه و فامیل چی میگن؟ نمیگن بعد این همه سال زندگی، دلیل جدایی چی بود؟! تو دوراهی موندم. حتی نمیتونم با بچههام درددل کنم.
تو سایت صدای وکیل شماره شمارو پیدا کردم و گفتم م بگیرم. از نظر روحی و جسمی بهم ریختهام، چه کار کنم. تمام
چند نکته:
-دنبال پایان خاطره نباشید، این داستانها بیوقفه ادامه دارد.
- تجربه شخصیام نشان میدهد که غالب مردها در خصوص بکارت همسرشان شکهایی ولو اندک در دل دارند اگرچه هیچگاه بیان نکنند. بنظرم ضعف آموزشهای پیش از ازدواج در این زمینه کاملا مشهود است.
- قانون مجازات اسلامی ماده ۲۴۷:
هرگاه کسی به فرزند مشروع خود بگوید «تو فرزند من نیستی» و یا به فرزند مشروع دیگری بگوید «تو فرزند پدرت نیستی»، قذف مادر وی محسوب می شود.
- همان قانون ماده ۲۵۲:
کسی که به قصد نسبت دادن یا لواط به دیگری[مثلا دوستش]، الفاظی غیر از یا لواط به کار ببرد که صریح در انتساب یا لواط به افرادی از قبیل همسر، پدر، مادر، خواهر یا برادر مخاطب[دوستش] باشد، نسبت به کسی که یا لواط را به او نسبت داده است[مثل مادر یا خواهر دوست]، محکوم به حد قذف و درباره مخاطب اگر به علت این انتساب اذیت شده باشد، به مجازات توهین محکوم میگردد.
- مجازات قذف: ۸۰ ضربه شلاق حدی است.
- امان از مخدرهای صنعتی مثل شیشه، وقیحانهترین تهمتها را معتادان به همسران پاکشان میزنند.
#المیرا_پناهی
#علی_مهاجری
#صدای_وکیل
sedayevakil.com
https://t.me/khateratevakil
صیغه، هوس، آبرو
از مشاوره امروز براتون بگم. با خانمی حدودا 40ساله مشاوره داشتم بنظر با اعتماد به نفس و جسور بود و اطلاعاتی حقوقی خوبی داشت ابتدا از خودش برایم گفت:
- الان 8-7 ساله جدا شدم پسرم 17سالشه برای تحصیل به خارج فرستادمش؛ آرایشگرم، دو ساله در زمینه خالکوبی (تتو) فعالیت دارم قبل از اونم تو خونه، دستگاه تکثیر سیدی و دیویدی داشتم و به ندههای سیدی میفروختم.
سه سال قبل با آقایی به اسم ناصر آشنا شدم. صیغه کردیم؛ متاهله اما مرد خوب و آبرومندیه؛ تو یه اداره دولتی سمتی داره، هیچوقت از جزئیات شغلش، آدرس منزل و محل کارش نپرسیدم و کنجکاوی نکردم فقط هرچی خودش دوست داشت برام میگفت. مثلا خودش بهم گفت که فعالیت آزاد تجاری هم داره و کارش چیه؛ از اول قرار شد چشمداشتی به اموال همدیگه نداشته باشیم هرچند ناصر هم دست و دلبازه و خیلی به من کمک میکنه اما من هم توقعی از اون ندارم.
این مطلبو تا اینجا داشته باشین.
من پارسال برای تعمیر یک وسیله الکترونیک به میدون توپخونه رفتم با تعمیرکار که اسمش محسنه صحبت میکردم که شغل منو جویا شد بعد پرسید آیا برای آقایان هم تتو میکنم که گفتم بله مشکلی نیست. از اینجا زمینه آشنایی و همکاری ما بوجود اومد البته به من پیشنهاد دوستی هم داد که گفتم همسر دارم و ازدواج موقت کردیم و دیگه تموم شد اما ارتباط کاری ادامه داشت. مشتری میآورد و پورسانت میگرفت زرنگ و زبوندار بود خوب مشتری جذب میکرد. در خلال این رفت و آمدها، جسته و گریخته از زندگی من، روابط من با ناصر و موقعیت اجتماعی ناصر اطلاعاتی بدست آورده بود مثلا فهمیده بود که ناصر چه روزهایی پیش من میاد، کارش چیه، متاهله، وضع مالی خوبی داره، ماشین گرونشو دیده و.
یک روز که با ناصر تو خونه بودیم چند نفر از پلیس امنیت زنگ زدن و با حکم قضایی، ریختن تو خونه؛ دنبال دستگاه تکثیر سیدی غیرمجاز بودن. ظاهرا توزیع کنندههای بازداشت شده آدرس منو داده بودن اما من یکسال بیشتر بود که از این کار بیرون اومده بودم دستگاهی نبود و مامورین هم دستشون به چیزی نرسید. پلیسها در حین بازرسی منزل، مدارک شناسائی ناصرو خواستن و هویتش رو بررسی کردن، وقتی فهمیدن همسر صیغهای منه برخورد زشت و بدی باهاش داشتند و اسم و مشخصاتش رو در گزارش ثبت کردن.
این حادثه تاثیر منفی در روحیه ناصر گذاشت خیلی ترسید، بعد از اون کمتر پیش من میومد و بیشتر احتیاط میکرد. مدتی طول کشید تا دوباره به منزل من پا بذاره.
از اون طرف محسن تیز و هفت خط بود بواسطه رفت وآمدهایی هم که به منزل من داشت و مشتری میآورد از این اتفاق باخبر شده بود البته من هم غافل از همه چیز برخی مسایل از جمله ترس و وحشت ناصر رو براش تعریف کرده بودم.
از این داستان چندماهیه میگذره. دو هفته قبل، شب هنگام که ناصر از منزل من خارج میشه باز مامورین نیروی انتظامی جلوش رو میگیرن و اونو تحت بازجویی قرار میدن ناصر هم که ترسو، تجربه قبلی رو هم فراموش نکرده به اونا پیشنهاد رشوه میده و. خلاصه اینکه تو ماشین خودش دوتا چک، یکی پنجاهمیلیونی و یکی هم صدوپنجاه میلیونی براشون میکشه و خودشو خلاص میکنه.
من تازه دو روزه که از موضوع خبردار شدم. با اصرار و التماس به بانک بردمش و در کمال تعجب دیدیم که چک صدوپنجاه میلیونی توسط محسن وصول شده.
الان هم خدمت شما رسیدم که بابت این موضوع شکایت کنیم هرچی به ناصر گفتم همراهم به دفتر شما بیاد قبول نکرد، میخواد از طریق من کمی اخبار و اطلاعات بگیره بعد خودش بیاد.
چند نکته:
- مبلغ چکها واقعیست.
- ناصر به من مراجعه نکرد و کمک نخواست و از نتیجه تلاشهایش با خبر نیستم.
- در این فقره چند جرم باهم واقع شده مثل جعل عنوان و استفاده از پوشش مامورین نیروی انتظامی و از همه بدتر جرم ی؛ چون ملاک جرم شدیدتر است پس عنوان اتهامی ی خواهد بود.
- اگر مجرمین سابقهدار و حرفهای باشند و اقرار نکنند، احتمال اثبات وقوع جرم زیاد نخواهد بود.
- وصول چک توسط محسن مهمترین خطای اوست عجیب است که چنین اشتباه فاحشی را مرتکب شده است.
- برخلاف شانس کم برای شکایت کیفری، شانس استرداد مبلغ چکها در دادگاه حقوقی زیاد است.
- جهت مطالعه بیشتر رجوع کنید به ماده556 قانون مجازات اسلامی و ماده1 قانون تشدید مجازات مرتکبین ارتشا، اختلاس و ی.
امام حسن مجتبی(ع):
السَّفيه، اَلأَحمقُ في مالِهِ، اَلمُتهاوَنُ فيعِرضِه.
بیخِرد کسی است که مالش را ابلهانه مصرف ميکند و نسبت به آبروي خود سهل انگار است. (بحار، ج ٧٨، ص ١١٥)
#علی_مهاجری
#وکیل_دادگستری
#صدای_وکیل
https://t.me/khateratevakil
http://sedayevakil.com/
آبروی بربادرفته
همه ی ما تو زندگیمون، محل کار، یا توی خیابان، بعضی وقتها به مسائلی برمیخوریم که پذیرش آنها خیلی سخت و گاهی غیرممکن است.
گاهی وقتها اتفاقهای زندگی دیگران در ذهن ما سوالهایی ایجاد میکند که هیچ جوابی برایش نداریم.
امروز در محل کارم نشسته بودم تا مثل روزهای دیگر تلفن که زنگ میخورد، آنرا برداشته و به سئوالات حقوقی مردم جواب بدهم.
تلفن زنگ خورد، گوشی رو برداشتم، خانم میانسالی پشت خط بود، سلام کرد و گفت:
- راستش راجع به مشکل بچههام میخوام چیزی بگم.
به سختی حرف میزد و مِن مِن میکرد، ازش خواستم که به من اعتماد کند و راحت حرف بزند.
ازم عذرخواهی کرد کمی بر خودش مسلط شد و شروع کرد به حرف زدن:
- پسرم وقتی داشته به خانه میومده، سرکوچه دو تا خواهرش رو تو یه ماشین با دو تا پسر غریبه دیده.
وقتی باهاشون روبرو شده، خواهرهاش رو در حالت بدی کنار اون پسرها دیده و نتونسته خودش رو کنترل کنه، باهاشون درگیر شده و شیشههای ماشین رو شکسته.
بغض سنگینی تو صداش بود. هم از من کمک میخواست و هم احساس شرمندگی میکرد. ادامه داد:
- خانواده آبروداری هستیم و سالهاست در این محل با خوشنامی زندگی کردیم مهمتر اینکه دخترهام اصلا اهل این کارها نبودن. هنوز هم باورم نمیشه. امیدوارم همه اینها یه کابوس باشه. میگفت آب شدن غرور پسرشو دیده. گریه نمیگذاشت راحت حرف بزند:
- بعد از دعوا، پلیس به در منزل ما اومد و گزارش تهیه کرد همه محل جمع شده بودن.
خانم میانسال از این موضوع هم احساس بیآبرویی داشت، میپرسید:
- حالا باید چکار کنم تا صاحب ماشین به پسرم رضایت بده دستمون هم خالیه. اصلا میتونم به خاطر دخترهام از اون پسرها شکایت کنم یا نه؟! لازمه دخترامو ببرم پزشکی قانونی!؟
ساکت مانده بودم. دخترهایش صغیر نبودند و جوابهایم خوشحال کننده نبود، این موضوع دقیقا از همون مواردی بود که ابتدای داستان گفتم. واقعا پاسخ مثبتی برایش نیست، میخواستم هرجوری شده با حرفی، صحبتی آرامش کنم. گفتم:
- شاید مزاحم دخترهاتون بودن یا اجبار و اکراهی در کار بوده پس اونها هم میتونن شکایت کنن چرا که حیثیت و آبروی خانوادگی اونها هم از بین رفته. اما هم من و هم مادر میدانستیم که اینطور نیست اگر شکایت هم میکردند باز بیشتر آبروی خود دخترها زیر سوال میرفت.
بعضی وقتها ما آدمها در شرایطی قرار میگیریم که نه راه پیش داریم و نه راه پس، این موضوع دقیقا برای این مادر اتفاق افتاده بود.
ماده 677 قانون مجازات اسلامی:
هر كسی عمدا اشيای منقول يا غيرمنقول متعلق به ديگری را تخريب کند يا به هر نحو كلا یا بعضا آنها را تلف کند يا از كار اندازد، به حبس از شش ماه تا سه سال محكوم خواهد شد.
#محمد_فلاحی
#علی_مهاجری
#صدای_وکیل
sedayevakil.com
https://t.me/khateratevakil
ارزشمندترین حقالوکاله
آنچه ذیلا نقل میشود، خاطرهای است قدیمی از یک وکیل متعهد و شریف دادگستری.
وقتی مأمور، اخطاریه دادگاه جنائی را بمن ابلاغ کرد که بوکالت تسخیری «غلام» تعیین شدهام مثل همه اخطاریههای دیگر هیچ احساسی بمن دست نداد. فردای آنروز به دادگاه مراجعه کردم تا از نوع اتهام و مفاد پرونده کسب اطلاع کنم. خلاصه این که متهم یک شب حین مشاجره زن بیگناهش را که حامله هم بوده با لگد مضروب میکند که بر اثر ایراد ضرب، زن و جنین فوت میکنند؛ دادستان هم برایش تقاضای اعدام نموده و چون فقیر و بیبضاعت است دادگاه مرا بعنوان وکیل تسخیری تعیین کرده است.
یک لحظه، طوفانی از خشم و ناراحتی وجودم را فراگرفت بخودم و کارم و قانون وکالت تسخیری نفرین کردم. آخر این چه شغلی است؟ چرا باید از چنین موجود پلیدی دفاع کنم و برخلاف میلم قبول وکالت کنم؟ البته این افکار مدت زیادی طول نکشید بهرحال وظیفه سنگین و مقدس من در سنگر عدالت آغاز شده بود نباید زود قضاوت میکردم. بخود آمدم پرونده را بستم و پیگیر ملاقات با موکل در زندان شدم.
ساعت 10 صبح بود که جوانی بسن 24 الی 25 سال در معیت یک مأمور مراقب به اتاق ملاقات آمد. جوانی روستائی کوتاه قد و فقیر با چشمانی نافذ و روحیهای قوی. توضیح دادم که دادگاه مرا بوکالت تسخیری تو انتخاب کرده است باید مرا محرم خودت بدانی و همه ماجرا را با جزئیات آن تعریف کنی تا کمکت کنم. با آرامش خاصی شروع بسخن کرد ماحصلش این بود که شب هنگام که از کار روزانه بمنزل آمده زندگانیش روبراه نبوده و با زنش دعوا و مرافعه کرده اما لگدی باو نزده؛ زنش از چند روز پیش مریض بوده و چند روز بعد از واقعه نزاع، فوت کرده و برادرهای زنش که از خرده مالکین متنفذ منطقهاند و با وی اختلاف داشتهاند او را متهم کرده و بکمک مأمورین محلی برایش پرونده ساختهاند ضمناً بمن گفت که جز یک مادر پیر که از یک چشم نابیناست هیچکسی در دنیا ندارد و زندگی مادرش هم با کار او تأمین میشود. خداحافظی کردم و از زندان بیرون آمدم میخواستم دنبال کارهای دیگرم بروم ولی فکر «غلام» آرامم نمیگذاشت، دوباره به دادگستری برگشتم، پرونده را گرفتم از برگ اول بدقت تمام اوراق را مطالعه کردم. گزارشها، اظهارات مطلعین، نظر بهدار محل که پیش از نظر پزشکی قانونی اظهار عقیده کرده بود، تحقیقات ژاندارمری، عقیده مقامات مربوطه و نتیجتاً نظر بازپرس و دادستان، همگی دلالت بر مجرمیت متهم داشتند در حالیکه غلام با زبانی ساده و خالی از شائبه بمن میگفت که بیگناه است؛ خود من هم با قرائت پرونده، صداقت او را باور کرده بودم اما همه چیز علیه او بود، راه دفاع مسدود به نظر میرسید.
به دنبال راهی، مدام اوراق پرونده را زیر و رو کردم سرانجام نظرم روی ورقه اظهارنظر بهدار محل متمرکز شد. کلمات «نفریت» و «عدم تکافوی قلب» و فوت، جلوی چشمم رژه رفتند. راستی فراموش کردم برای شما بنویسم که در نظریه پزشکی قانونی قید شده بود که در اثر لگدی که غلام به پهلوی زنش وارد آورده، کلیههای زن از کار افتاده و در نتیجه، مبتلا به «نفریت» شده و نفریت هم «عدم تکافوی قلب» داده و این مرض منجر بکشته شدن وی شده است؛ امیدی مثل برق در ذهنم درخشید خسته ولی خوشحال دفتر دادگاه را ترک کردم.
یک مطلب دیگر را هم فراموش کردم بگویم: یک شب در دفتر کارم نشسته و سرگرم کار بودم که منشی اطلاع داد پیرزنی قصد ملاقات دارد. پیرزنی تقریباً پشت خمیده، صورت سوخته و پرچین و چروک بود تا دیدم که از یک چشم نابیناست، دریافتم که با مادر «غلام» روبرو هستم. ملاقات سختی بود او میدانست که پسرش متهم بقتل است و دادستان هم برای او تقاضای اعدام کرده است با چشمی خونبار التماس میکرد که جان تنها کسش را نجات دهم. معلوم شد «غلام» همه چیز را برای او نوشته است. از وضع پیرزن منقلب و متأثر شدم و از او خواستم دعا کند و خداوند توفیق دهد تا بیگناهی پسرش را اثبات کنم.
بگذارید بقیه مطلب را مختصر بنویسم: لایحهای دادم و نظریه پزشکی قانونی را مخدوش و مخالف صریح اصول پزشکی اعلام نمودم تقاضا کردم محکمه از یکی دیگر از پزشکان قانونی و دیگر اطباء متخصص دعوت کند که تقاضایم پذیرفته شد. در جلسه محاکمه، اطباء صریحا نظر دادند که ممکن است یک زن حامله خود بخود دچار نفریت شود بدون اینکه بر کلیه او ضربهای وارد شده باشد.
شک در نظر قضات حاصل شد سپس با دلائل دیگری نظریه پزشک قانونی رد شد و نهایتا ثابت گشت که زن «غلام» قبلا مبتلا به «نفریت» بوده و بر اثر همین مرض هم بدرود حیات گفته است.
در مدت سه روز که مشغول دفاع در محکمه بودم مدام قیافه مغموم مادر و شبح خیالی «غلام» در نظرم بود. خسته ولی خوشحال بودم چون موفقیت را حدس میزدم.
روز چهارم، دادرسان دادگاه پس از دو ساعت شور وارد دادگاه شدند همه باحترام ورودشان برخاستند. منشی شروع بقرائت رأی کرد، بی گناهی غلام صادر شده بود. «غلام» صدایم کرد فکر کردم میخواهد تشکر کند ولی او خطاب بمن گفت اکنون که آزاد شدهام ساعت نزدیک 2 بعدازظهر است من چیزی نخوردهام و میل ندارم مستقیما به شهرم برگردم؛ کمک میخواست. راستش اول از این برخوردش تعجب کردم اما بخود آمدم، یک درمانده از من طلب کمک میکرد و باید به او پاسخ مثبت میدادم. خلاصه، آن روز دادگاه را ترک کردم و بمنزل رفتم در حالیکه «غلام» حتی یک تشکر خشک و خالی هم از من نکرده بود.
یکی دو ماه از این ماجرا گذشت و جریان کار «غلام» هم مثل همه کارهای دیگر تمام شد و بفراموشی سپرده شد تا این که جالبترین خاطره دوران وکالت من اتفاق افتاد.
غروب یکروز پائیزی وارد دفتر کارم شدم چیزی که عجیب و بیسابقه بود صدای یک بز بود که در فضای دفتر وکالت من طنین انداز بود! با عصبانیت وارد شدم «غلام» را دیدم با مادرش نشسته بود و در دست مادرش بقچهای خودنمائی میکرد. هنوز پرخاش من بمسئول دفتر بخاطر بز آغاز نشده بود که مادر «غلام» بدست و پایم افتاد و با بیانی ساده از زحمات من تشکر کرد و سپس توضیح داد که بپاس زحمت من، تنها بزی را که داشته و از شیرش استفاده میکرده با یک بقچه «به» به عنوان هدیه و ارمغان برایم آورده.
او با ایثار تمام و با همه مایملکش آمده بود از من قدردانی کند سپس «غلام» شروع به صحبت کرد و گفت من برای شما «پول» هم آوردهام «پول». «غلام» روی کلمه پول محکم تکیه کرد و بلافاصله دست در جیب کرد یک دسته اسکناس بیرون آورد و گفت این پول، اولش سیصد تومان بود ولی 20 تومان خرج من و مادرم شده که باینجا آمدیم و بیست تومان هم باید خرج کنیم برگردیم و حالا این دویست و شصت تومان است خواهش میکنیم آنرا قبول کنید تا جبران زحمات شما شده باشد و سپس پولها را روی میز من گذاشت و گفت «هیچ وقت نمک ناشناسی نمیکنم» در حالیکه تحت تأثیر این منظره و هیجانات ناشی از رفتار انسانی «غلام» و مادرش بودم رو به او کردم و گفتم تو که میگفتی دیناری پول و ذرهای از مال دنیا نداری پس چگونه این پول را فراهم کردی؟ «غلام» در حالیکه از اقدام خود خوشحال بود جواب داد: من برای یکسال «قراری» شدهام (یعنی اجیر شدهام) صدتومان کمتر از نرخ مقرر دستمزد گرفتم بشرطی که تمام دستمزد یکسالهام را قبلا دریافت کنم و برای شما بیاورم.
طاقت نیاوردم ناخواسته اشک در دیدگانم دوید و بصورتم سرازیر شد هرچه کردم پول را نپذیرم نشد که نشد با خواهش و التماس پول را گذاشتند روی میز. غلام را بوسیدم و از او و مادرش خداحافظی کردم.
این بزرگترین و پر ارزشترین حق الوکالهای بود که در تمام مدت وکالتم دریافت داشتم.
حقوق امروز -فروردین 1342 - شماره 2
#صدای_وکیل
sedayevakil.com
https://t.me/khateratevakil
فکرم را تمام روز مشغول کرده بود.
تجربه ای سخت که داشتنش برای ما اگرچه ارزان است اما نمیدانم برای نویسنده چقدر تمام میشود.
برای سایت صدای وکیل ایمیل زده است:
راستش هشت سال پیش وقتی مجرد بودم با خانومی متاهل و دارای یک فرزند، دوست شدم که یه جورایی به حساب میومد در محل گاو پیشانی سفید بود و همه به چشم بد اون رو میشناختند.
من نوزده سال بیشتر سن نداشتم.
یکی از دوستام منو با این خانوم آشنا کرد.
خلاصه کنم دوستی من با این زن خیلی جدی شد تا جایی که یکسال باهم دوست بودیم و رابطه نزدیک فراوون داشتیم. بعد از یکسال ایشون باردار شد و رابطه من و ایشون به پایان رسید.
دو سال بعد از اون جریان من ازدواج کردم و فیالحال دارای فرزند هستم.
مشکل از اونجا شروع شد که چند وقت قبل این خانوم با من تماس میگیره و میگه اون بچه که در اواخر دوستی باردار شده بود از منه و من پدرش هستم.
وحشت کردم با تعجب و اضطراب گفتم بعد از سه سال زنگ زدی منو اذیت کنی؟ اگه پول میخای بیا بدم ولی اینکارو نکن.
- نه. پول نمیخام. فقط میخاستم بگم این بچهی توئه.
- تو شوهر داری با چند نفر رابطه داشتی و. چرا من؟
- ببین من مطمئنم این بچه از توئه. منکه چیزی نمیخوام فقط نمیتونستم بهت نگم لازم بود بدونی.
.
.
.
حالا یکسال از تماسش گذشته اما من روزبروز بیقرارتر میشم.به زنم پیشنهاد دادم بیا جدا شیم با تعجب میگه چرا!!!؟
نمیدونم چی بگم اصلا کلا زندگیمون ریخته بهم. نمیدونم چیکارکنم.
این زن قصد شکایت نداره اما فکرش، یادش، وجودش و اینکه چکار کرده، واسه من عذاب دهنده است شایدم روزی این رازو افشا کنه.
طاقت نیاوردم. رفتم بچه رو از دور دیدم. 90درصد راست میگه بچه از منه.
خدایا چکار کنم!؟
زندگیم داره از هم میپاشه اگه زنم بفهمه یا پدر مادرم بفهمن بخدا خودکشی می کنم.
تصویر بچه که یادم میاد قلبم میگیره و عرق سرد میکنم لطفا بگید چه خاکی به سرم بریزم.
من فقط 19سالم بود!!!
#علی_مهاجری
#وکیل_دادگستری
#صدای_وکیل
https://t.me/khateratevakil
بس دیو را که صورتش فرزند آدم است.
داستان مشاوره امروز موضوع جالبی بود.
یک جوان به اتفاق چهار جوان دیگر متهم به قتل و مدتها متواریاند که دست بر قضا جوان داستان ما تصادف میکنه و دچار قطع نخاع میشه.
ایشون پس از این ضایعه دستگیر و یکسال هست که بازداشت و در زندانه. در عین حال بواسطه وضعیت خاصی که داره بصورت متناوب به بیمارستان اعزام میشه.
در اولین بستری از مادر بیچارهاش میخواد که براش یک دستگاه گوشی همراه به بیمارستان بیاره که با جاسازی اون در آتل با خودش به زندان میبره.
در مرحله بعد تعداد ۱۵۰سیم کارت با خودش به زندان میبره که بازهم موفقیتآمیزه چرا که خانواده به اصرار مادر و وضعیت خاص ایشون باز همکاری میکنند.
در مرحله بعد تقاضا میکنه که ۵۰گرم هروئین براش تهیه کنند و به بیمارستان ببرند وقتی با مقاومت خانواده روبرو میشه که از کجا هروئین پیدا کنیم، خودش از زندان هماهنگ میکنه که هروئین رو درب مغازه برادر تحویل بدهند و پولش رو بگیرند.
خلاصه داستان زمانی به من مراجعه میکنند که هروئین در بیمارستان کشف شده و مادر بیچاره هم به اتهام حمل هروئین در بازداشت قرار داره.
امان از فرزند ناباب حتی اگر قطع نخاع باشد.
نکته۱: همیشه فکر می کردم که چطور ممکنه وفور مواد مخدر و وسایل غیرقانونی مثل موبایل در زندان این قدر زیاد و قابل دسترسه! بارها موکلهای من با موبایل از زندان با من تماس گرفتند و به راحتی صحبت کردیم. این نمونه میتونه پاسخ خوبی به این سوال باشه اگرچه راههای خیلی سادهتری هم هست.
هر جا پول و تقاضا باشد حتما عرضه وجود خواهد داشت حتی اگر در زندان باشد.
نکته۲: مطابق قانون، مجازات حمل و نگهداری بیش از ۳۰گرم هرویین، اعدام است.
#علی_مهاجری
#وکیل_دادگستری
#صدای_وکیل
https://t.me/khateratevakil
داستان خانمی که امروز برای مشاوره آمده بود.
۲۳ سالشه.
۸ سال قبل برای اینکه به خواستگاری پسرخاله و پسرعمو نه بگه، به خواستگار دیگش که تهران کارگری میکنه بله میگه و به تهران میاد.
مدعیه از اول هیچ احساسی بینشون نبوده و هنوز هم نیست. لذا باید جدا بشن.
ظاهر موجهی داره، مسلط حرف میزنه، خانهداره و یه دختر ۵ساله دارن، ادامه میده:
من دیپلم ردی ام اما همسرم سیکلم نداره؛ پسر خوبیه ها اما دوسش ندارم، بی جربزهاس. ناتوانه. حتی وقتی باهم بیرون میریم مجبورم مانتوی بلندتر بپوشم و آرایش نکنم؛ نگرانم کسی به من چیزی بگه و همسرم نتونه ازم حمایت کنه نمیخام شاهد بیعرضگیش باشم.
سه سال قبل با پسری به اسم سینا دوست شدم، نتونستم. عذاب وجدان داشتم بعد از یکسال کات کردیم به همسرم هم گفتم البته گفتم فقط چت و دردودل میکردیم؛ به احمد قبولوندم که بیتقصیر نبوده اون هم قول داد مشاوره بریم و بیشتر به من توجه کنه.
اما حالا که نگاه میکنم همسرم ضعیفتر از ایناس، اون نمیتونه حتی حق خودشو در محل کار یا از همکاراش بگیره و من زجر میکشم، اگر چه خودش ضعف و ناتوانیش را در محترمانه و مودبانه بودن رفتارش توجیه میکنه و غیر اونو بیادبی میشماره. راهی غیر از طلاق نداریم، باید زودتر جدا بشیم. راستی.
-طلاق چقدر طول می کشه؟!
ذهنم جا ی دیگری است. نگاهش می کنم:
-با کسی دوست هستی؟
کمی در صندلی جا به جا میشود چشم از من بر میدارد:
-بله
-اسمش چیه؟
-سعید!
-چند سالشه؟
-۱۵ سال از من بزرگتره!
-مجرده؟
-جدا شده!
-کارش چیه؟
-تو میدون ترهبار کار میکنه!
- همسرت سعید، چند سالشه؟
-سعید!!!؟
-احمد، منظورم احمد بود گفتم همسرت.
لبخند میزند: میبینی. سعید روحش اینجا پیش منه.! اسمشو بردیم.
به دیوار خیره می شود: تازه دارم معنای عشقو میفهمم.
کنجکاوانه نگاهش میکنم.
- ۲۸سال، ۲۸سالشه. باهم صحبت کردیم راضیش کردم طلاق توافقی بگیریم و موقتا همخونه بشیم گفته بچه هم برای تو، منم گفتم مهریه نمیخوام!
فردا میارمش وکالتنامه رو امضا کنه، یه وقت بهش نگین با سعید دوستم!
راستی. طلاق توافقی چقدر طول میکشه!؟
چه میتوانم به او بگویم. بیست سال تجربه را چطور سرش فریاد بکشم، اصلا گوش شنوایی هست؟
پایان
نکته1: سعید پسر سفت و محکمی است و خصوصیات مردانه دارد. داد می زند. فحش میدهد. اما احمد!؟
با خود زمزمه میکنم:
هرکه گریزد ز خراجات شام
بارکش غول بیابان شود!
#علی_مهاجری
#وکیل_دادگستری
#صدای_وکیل
https://t.me/khateratevakil
درباره این سایت